کیفی که برای مدرسه چیده بودم را باز میکنم و دانه، دانه کتاب هایم در میارم، با غصه نگاهشان میکنم و در دلم بهشون میگم:قرار بود فردا تو مدرسه انقدر بهتون زل بزنم تا خسته بشم، قرار بود فردا بیام مدرسه، ولی قرار بود...
بعد از بیرون کشیدن کتاب و دفتر و جزوه های ریاضی مزخرف نوبت به کتاب فارسی عزیزم میرسد، بیرون میکشمش و بغلش میکنم، دوستش دارم، از اعماق وجودم!
انگار رابطه ی عمیقی بین من و او قرار دارد که باعث این میشود که جای خوشحالی برای اینکه دیگه فردا سه زنگ ریاضی نداریم، برای دو زنگ فارسی رویایی که قرار بود داشته باشیم غصه میخورم!
برای ندیدن خانم رحیمی پور، برای از دست دادن بغل گرم از خانم رحیمی پور که از چهارشنبه منتظرش هستم، انگاااار که برای من عین صد ها روز گذشته است اما خب دلتنگی است دیگر!!!!!!